دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 3529
تعداد نوشته ها : 3
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب

وقتی به دنیا  آمدی گریه کردی. . . .

گریه ای که آغاز اولین تنفس تو بود و لازمه ی حیاتت!

به یاد داری برای چه گریه کردی؟

گرسنه نبودی!  تشنه هم نبودی! فکر نمیکنم آن لحظه پوشکی داشتی که خیس بودنش آزارت دهد . . . .

پس برای چه گریه میکردی؟

یادت رفته . . . به خاطر حرف آن فرشته ها بود ، ولی باید بهت می گفتند . . .  . بالاخره که باید می فهمیدی، چه آن موقع، چه هفتاد-هشتاد سال بعد! اصلا هرچه زودتر بهتر!!

او گفت که تو هم باید جدا شوی، باید بروی و قاطی آدمها شوی!

بغض کردی و گفتی نمیتوانی، دلت برای خدا تنگ می شود، حوصله ی مسافرت نداری! میخواهی بمانی

او گفت ولی خدا با توست، اگر فراموشش نکنی! او همیشه با توست و تو را می بیند . . . او تو رو فراموش نمیکند، حتی اگر تو او را فراموش کرده باشی و دیگر وجودش و عظمتش را نبینی، او تو را با همه ی کوچکی ات می بیند . . . .

با صدایی لرزان گفتی: من فراموشش نمیکنم . .  . .

گفت: برو ، آنها منتظر تو هستند!

و تو رفتی ، با اینکه ظاهرا کوله باری نداشتی ولی باری کوچک از اندوه بزرگ جدایی به همراه داشتی!

به تو گفته بودند، که اگر این کوله بار را همیشه با خودت داشته باشی و جا نگذاری نمیتوانی خدا را فراموش نخواهی کرد . . . .

تو آمدی، از نور به تاریکی پا گذاشتی، ناگهان تاریکی روشن شد، با خود گفتی : چه روشنی دروغینی !  چشمانت را بستی و بغضی که تمام راه را با آن پیموده بودی شکست  .  .  .  شکست! به همین راحتی ...

و با شکستنش، راه گلویت باز شد و نفس کشیدی، خیلی ناراحت بودی که بغضت شکست، چون اگر میتوانستی با این بغش و این اندوه ، سدی بر راه گلویت ببندی ، از همانجا برگشت می خوردی! به سوی خدا . . .

ولی زندگی کردی . . .

حالا خودت بگو کوله بارت چه شد؟

آن را کجا جا گذاشتی؟

حالا تو هم خدا را از یاد بردی و هم کوله ات را . . . انگار حرفهای ان فرشته را هم فراموش کردی . . . .


دسته ها : متون ها
شنبه بیست و دوم 4 1387
X