وقتی به دنیا آمدی گریه کردی. . . .
گریه ای که آغاز اولین تنفس تو بود و لازمه ی حیاتت!
به یاد داری برای چه گریه کردی؟
گرسنه نبودی! تشنه هم نبودی! فکر نمیکنم آن لحظه پوشکی داشتی که خیس بودنش آزارت دهد . . . .
پس برای چه گریه میکردی؟
یادت رفته . . . به خاطر حرف آن فرشته ها بود ، ولی باید بهت می گفتند . . . . بالاخره که باید می فهمیدی، چه آن موقع، چه هفتاد-هشتاد سال بعد! اصلا هرچه زودتر بهتر!!
او گفت که تو هم باید جدا شوی، باید بروی و قاطی آدمها شوی!
بغض کردی و گفتی نمیتوانی، دلت برای خدا تنگ می شود، حوصله ی مسافرت نداری! میخواهی بمانی
او گفت ولی خدا با توست، اگر فراموشش نکنی! او همیشه با توست و تو را می بیند . . . او تو رو فراموش نمیکند، حتی اگر تو او را فراموش کرده باشی و دیگر وجودش و عظمتش را نبینی، او تو را با همه ی کوچکی ات می بیند . . . .
با صدایی لرزان گفتی: من فراموشش نمیکنم . . . .
گفت: برو ، آنها منتظر تو هستند!
و تو رفتی ، با اینکه ظاهرا کوله باری نداشتی ولی باری کوچک از اندوه بزرگ جدایی به همراه داشتی!
به تو گفته بودند، که اگر این کوله بار را همیشه با خودت داشته باشی و جا نگذاری نمیتوانی خدا را فراموش نخواهی کرد . . . .
تو آمدی، از نور به تاریکی پا گذاشتی، ناگهان تاریکی روشن شد، با خود گفتی : چه روشنی دروغینی ! چشمانت را بستی و بغضی که تمام راه را با آن پیموده بودی شکست . . . شکست! به همین راحتی ...
و با شکستنش، راه گلویت باز شد و نفس کشیدی، خیلی ناراحت بودی که بغضت شکست، چون اگر میتوانستی با این بغش و این اندوه ، سدی بر راه گلویت ببندی ، از همانجا برگشت می خوردی! به سوی خدا . . .
ولی زندگی کردی . . .
حالا خودت بگو کوله بارت چه شد؟
آن را کجا جا گذاشتی؟
حالا تو هم خدا را از یاد بردی و هم کوله ات را . . . انگار حرفهای ان فرشته را هم فراموش کردی . . . .